12/05/1389 غروب سه شنبه
خانه گلابدره ساعت 7:30
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
زیر قیمت فروختن بالای قیمت خریدن
بله خودم هم میدانم که شعر نیست مِر است، اما معنی و مقصود که روشن است؛ روشنِ روشن، بدون هیچ ابهام.
آره! راستش این است که مدتها بود بفهمی نفهمی به این رسیده بودم، اما همیشه به کردار نمیشد. گاهی چنین کرده بودم. اما گاهی هم نه، برعکس میشد.
من هم که فردی بودم جدا ناشدنی از دیگران بر حسب باور عمومی به پیروی از آدمهای عاقل با عُرضه، خیال میکردم ارزان فروختن نشان خرفتی و خریت و پپهگی است و گران خریدن هم بدتر از آن. خلاصه انسان نباید بگذارد کلاه سرش برود باید تا میتواند ارزان بخرد و گران بفروشد. خوب برای چه؟ برای اینکه هرچه بیشتر دارا بشود، دارا بشود برای چه؟ برای قدرتمند شدن، دارا و قدرتمند بشود برای چه؟ برای خوشبخت شدن و آسایش داشتن.
میدانم که طبقات فرودست چارهای جر این روش ندارند. حق دارند یک شاهی سنار بکنند. اصلاً انتخابی جز این ندارند مضطراند. در حالت اضطرار و جبر دائمی و فوریت همه امور، مثل بردگانی که تازیانهها آنان را همواره بی وقفه به پیش میراند، مجبورند دنبال همه چیز از جمله پول و پله بدوند. در مسابقه زندگی محکوم به هرچه سریعتر دویدناند ولو آنکه به آسایش و آرامش موعود نرسند. اما توقف، کاهلی، کلاه خود را نگه نداشتن، و خلاصه ارزان فروختن و گران خریدن هم باعث سقوط بیشتر آنها در چاه ویل زندگی سیاهشان میشود. این شالوده جهان کنونی است. همه باید بدوند، یکی برای بیشتر داشتن دیگری برای کمتر سقوط کردن. همه محکوم به یک زندگی جبری غیر مسالمت آمیز، دد منشانه و دشمن خو. تهی از هرگونه شور و شوق، بعضی این را ناشی از وسوسه تکنولوژی میدانند، بعضی وسوسه غرب و دنیای مصرف، بعضی ناشی از ذات انسان و وسوسه شیطان، بعضی از ذات جهان سرمایه داری، بعضی هم از وسایس تمدن کنونی. نمیدانم هرچه باشد آن کس که مراحل جبریت ابتدایی را پشت سر گذاشته و به تنعم و مکنت نسبیرسیده، شاید بتواند گریبان خود را از دست این جهان اصالت دارایی و داشتن رها کند. شاید بنابر هرم سایقهای حیاتی مازلو[1] نیازهای غریزی اولیه مادیاش که بر طرف شد بتواند به برآوردن نیازهای معرفتی و معنوی بپردازد.
شاید من هم بتوانم یکی از این خوشبختها یا خوش شانسها باشم. در عین حال این را هم اقرار کنم یا به عبارت دیگر تکمله یا اصلاحیهای به عبارات پیشین بزنم که انصافاً در ردیف این افراد خوشبخت قرارگرفتن لزوماً منوط به مقدار داشتن ( میزان متنعم بودن) نیست. اساساً مشکل از همین جا آغاز میشود: فعلاً کمی پول جمع کنیم بعد نوبت خرج کردن میرسد. فعلاً دورو برمان را جمع و جور کنیم. فعلاً گلیم خود را از آب بالا بکشیم. فعلاً. همین فعلاً است که کار دست همه میدهد. باید اقرار کنم که از شرایط این تناقض دوگانه یا باصطلاحِ روشنفکران «پارادوکس» نمیتوانم رها شوم. از یک طرف گاهی میبینم یک روستایی بی مال و منال لبش بیشتر به خنده گشوده میشود تا شهری دارا. قهقه شاد را بیشتر از مستخدم دانشکده میشنوم تا اساتید عصا قورت داده. گاهی دل آسوده را بیشتر در نادار میبینم تا دارا. آدمهای دنیای صنعتی به اصطلاح پیشرفته را که همه چیز دارند و علی الاصول باید دلی آسوده و بی دغدغه داشته باشند بیشتر پر مشغله و پر دغدغه میبینم. سگرمههایشان بیشتر در هم است تا روستائیان خودمان. شاید هم همه این مصیبتها از شهر نشینی باشد که پیش از این در ذکر مصیبتها از قلم افتاد. بعضی از جغرافیدانان و جامعهشناسان شهرنشینی را بزرگترین معضل جهان امروز میدانند. دوباره افتادم در دام این افاضات روشنفکرانه. از آن مطلب بسیار ساده حکمت ارزان فروختن و گران خریدن دور شدم. گرچه این افاضات بی ربط هم به آن حکمت نیست، مگر نمیدانید؟ البته میدانید که در این جهان همه چیز به هم مربوط است. جهان یک کل تجزیه ناپذیر است. نظریه حرکت پروانه، که بال زدن آن در آسیا میتواند طوفانی در باهاما ایجاد کند. بنابراین میبیند که حتی قوز هم بی ارتباط با شقیقه نیست، لطیفهای که همه با آن مخالفند. تازه ارتباط گران فروختن و ارزان خریدن با مدنیت کنونی که از اوضح واضحات است، از آن وقتی که بشر اولیه غارنشین بی چیز نیازهای خود را از دیگری میگرفت و در عوض چیزی به او میداد، به هوای دلش و نیاز آنیاش رفتار میکرد؛ چیزها قیمت نداشت. اسکناس وجود نداشت. چیزها همان بودند که بودند. اگر چیزی را نمیخواستی آن را میدادی به هر کس که میخواست، یا اصلاً پرتش میکردی و از شرش خلاص میشدی. چیزها یا دردی را دوا میکرد یا نمیکرد، اگر نمیکرد دیگر وبال گردنت نمیشد. اگر سیر بودی دیگر به فکر انباشت فردا نبودی. انباشتی وجود نداشت؛ یخچالی نبود، فریزری نبود، صندوق گاوآهنی نبود چه برسد به صندوق امانات بانک و حساب بانکی و سپرده کوتاه مدت و بلند مدت و ویژه سه ماه و شش ماه و یک ساله و دوساله، سه ساله و چهار ساله و پنج ساله؛ و اوراق بهادار و مشارکت و سهام و هزارها خرت و پرت دیگر که بلای خوشبختی انسان امروز است. در آن ایام بهشت آسا انسان یا چیزی را میخواست یا نمیخواست. اگر میخواست همه چیزش را میداد، همچنان که برای آن سیب یا گندم داد، بهشت را داد آنچنانکه شاعر تصویر کرد.[2] مثل بچهها؛ در دنیای بچهها سیر کردهاید؟ همین که میخواهند، میخواهند، وقتی گرسنهاند فقط گرسنهاند، سیر که شدند بقیهاش هیچ ارزشی برایشان ندارد. فوری بدون هرگونه دور اندیشی رهایش میکنند یا میبخشندش. بگذریم که همین هم بدون موارد نقض نیست. اما موضوع را پیچیدهاش نکنیم بهتر است، و الا به مقصود که همان حکمت پیش گفته ارزان فروختن است نمیرسیم.
القصه! دنیای بشر اولیه، قبایل ابتدایی کنونی و کودکان، شباهت زیادی باهم دارد. آنچه در این دنیاها وجود دارد نیاز است و شوق و خواست زندگی ناب، نفس کشیدن، خوردن، آشامیدن، رقصیدن، آواز خواندن، جنگیدن، شکارکردن، خندیدن، گریه کردن، عشق ورزیدن و البته نفرت، انتقام، کشتار، زنده خواری، مرده خواری و ... میبینید که این هم باز پارادوکس است. اما خوب مگر این نیست که آسایش فرد و جمع همواره در پالایش است. هضم کردن همه چیز، جذب و دفع، به این معنی با شما خواننده عزیز توافق کنیم که آنچه خوب است نه کودک بودن آدم بزرگ است و نه بشر اولیه بودن آدم قرن بیست و یکمی، و نه قبیلهای بودن جامعه عصر رایانه. آنچه خوب است انتخاب کردن است. عنان سرنوشت را در دست گرفتن، افسار اسب سرکش نفس را مهار زدن. لنعت بر شیطان فرستادن و او را از خود دور کردن، همان که همیشه مصیبت بشر بوده. گرچه اکنون متفکران پسامدرن همواره میل دارند از مصیبت مدرنیت بگویند، اما هیچگاه نبوده که بشر دچار مصیبتی نباشد. از مصیبتی به مصیبت دیگر در حال حرکت است. یک مصیبت را حل میکند مدتی از آن میآساید تا مصیبت بعدی فرا برسد « إِنّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا». این است که اگر بخواهید منشأ همه مصیبت را پیدا کنید و نامی برآن بگذراید که در همه تمدنها از عهد عتیق تا کنون آشنا باشد، همان شیطان خناس است؛ همان که در همه جا هست و هیج جا نیست، مثل خود خدا که از رگ گردن به انسان نزدیکتر است. آخر او هم یکی از ملائک مقرب و شاید مقربترین ملائک بود، از آتش؛ که نافذ است و سیال، همه چیز را میسوزاند و به هوا دود میکند. نه همچون خاک که سنگین است و پا برجا. خاک میرویاند اما نه بی آتش. هم خاک لازم است هم آتش، هم خدا که بر هر دو فرمان براند. آنکه از روح خود بر انسان دمید. پس انسان هم میتواند مهار آتش را در دست بگیرد و هم به خاک وجود خود و به آتش نفس خود مهار بزند و بر هر دو فرمان براند.
انسان اگر قرار بود در حالت بشر اولیه بماند، که نمیماند، از بین رفته بود، از عرصه هستی محو شده بود مثل بسیاری از انواع دیگر. پس حیاتش در عبور از غریزه به آیین و سپس شعور آزاد است. به نظر میآید اکنون در مرحله شعور آزاد است که باید بر همه چیز با آگاهی فرمان براند: بر نفس، بر خود، بر فناوری، بر سرمایه، بر قدرت، بردارایی، بر ناداری، بر دروغ، خشم و کینه، عشق و نفرت، خشونت و عطوفت، خواستن و نخواستن، رد و قبول، خودآگاه و نا خودآگاه، عشق و پرستش، غرور و نخوت، خودپرستی و خداپرستی، خدای من و خدای دیگری، خود شیفتگی و دیگر هراسی، دین من و دین او، مذهب من مذهب او و ...
آن بهشت تنعم و آسایش گذشت. بهتر است پس از این همه صغری و کبری چیدن و روشنفکر بازی برگردیم به قضیه خودمانی خودمان، ارزان فروشی:
ارزان فروشی را در حقیقت از همسرم آموختم و خانوادهاش که رشتی هستند و نه اصفهانی. نه که همه رشتیها ارزان بفروشند و همه اصفهانیها گران. نه! اما مثل بقیه امور بالاخره، اقتصاد دانی از مزایای اصفهانی است و دست و دلبازی از مزایای شمالیها، از بس باران داشتهاند و جنگل و سبزی خودرو. برعکس اهالی مناطق کویری و یزدی و اصفهانی که به زحمت از یک دانه در دل خاک چیزی بدست میآوردند.
بگذریم؛ همسرم هم خود را ارزان فروخت به من، بدون مهریه، و سنتی را گذاشت در خانواده ما که بعدها دخترانمان را همینطور ارازن فروختیم. افتخار هم کردیم و چه جور سینه صاف، و قد علم، که ما مهریه نمیخواهیم. این ارازن فروشی سنتی شد که عروسهایمان هم مهریه نخواستند و چقدر از این روش راضی هستیم. بعد ها در موارد دیگر هم مشاهده کردم که همسرم راحتتر به خرید و فروش اشیاء تن میدهد. به کالا، به دارایی به میراث و به هرآنچه دارد دو دستی و با تمام وجود نمیچسبد، زود رهایش میکند. در حقیقت زود جانش را از شر اشیاء و چیزها خلاص میکند، زود دل میکَند، بخشنده است.
اما مصداق فعلی موضوع چیست؟ قرار بود آپارتمانی موروثی را اجاره دهیم که متولیاش من بودم. چند روزی هر بار چند ساعتی چرتکه انداختم. قیمت پایه و ارزش واقعی آن را حساب کردم، همه مزایایش را به حساب آوردم، قیمتی پایهای رویش گذاشتم، بر اساس آن قیمت میزان اجاره بها را حساب کردم. از یک واسطه هم قیمتی گرفته بودم که به نظر خودم و مالک مجتمع خیلی پائین بود. بالاخره اجاره بهایی مابین ارزیابی خودم و واسطه درآوردم و به فردی از همسایگان محل منزل خودمان که برادرش به طور جدی خواهان آن بود اعلام کردم. گفت نمیتواند این اجاره را بپردازد. مقداری از اجاره بها را تبدیل به رهن کرد و قسمت کمی را هم گفت میتواند ماهانه به عنوان اجاره بدهد. اما علاوه بر آن که در مبلغ پایه اجاره بها اختلاف داشتیم محاسبات اولیهام حاکی از این بود که در وضعیت فعلی، رهن دادن تمام یا قسمتی از اجاره بها صرفه اقتصادی ندارد. چون با پول رهن کاری از دستم بر نمیآمد و نمیآید. من که تاجر یا کاسب نبودم که پول نیاز داشته باشم یا آن را به کاری بزنم که ماهیانه بیش از سه درصد از آن طریق کسب کنم، چون از سالها پیش رسم چنین بوده که برای تبدیل اجاره بها به رهن به ازای هر سی هزار تومان اجاره بها مبلغ یک میلیون تومان رهن یا به اصطلاح «پول پیش» که امانت مستأجر نزد مالک بوده، حساب میکردهاند. یعنی مالک علی الاصول باید بتواند از یک میلیون تومان پول حداقل ماهی سی هزار تومان که بشود سالی سیصد و شصت هزار تومان (یعنی سالیانه برابر سی و شش درصد) دربیاورد تا جبران از دست دادن همان مقدار اجاره بها باشد. اما از یکی دو سه سال پیش که به تدریج وضعیت اقتصادی به شدت بحرانی شد و درآمدها به خاطر رکودی که گریبان صنعت و ساختمان و تجارت را گرفت کاهش پیدا کرد و نرخ بهرههای بانکی به شدت پایین آمد، رهن دادن به نفع مالکین نبود. چون سی و شش در صد که هیچ، پانزده درصد هم نمیتوانند از پول نقد کسب درآمد کنند. بهره سپرده کوتاه مدت (عادی) که تا سه سال پیش در بانکهای دولتی حدود نه درصد و در بانکهای خصوصی دوازده درصد بود اکنون به طور یکسان به شش درصد سقوط کرده است. این به معنی کاهش ارزش پول است، که در نتیجه آن مستأجر مایل به رهن کردن است در حالی که مالک مایل به آن نیست. چند روز پیش هم گزارش یکی از روزنامهها تأیید کرده بود که اکنون مسئله رهن به صورت چالش اصلی یا موضوع چانه زدن مالک و مستأجر شده است. چرا که عرف هنوز بر آن یک میلیون تومان به جای سی هزار تومان قرار دارد. در حالی که مالک با احتساب سود سپرده یک ساله میتواند حداکثر فقط ماهی چهارده هزار تومان از آن در بیاورد. حتی تاجرها و کاسبها هم نمیتوانند درآمدی خیلی بیشتر از این داشته باشند. مستأجر هم نمیتواند تمام اجاره بها را به صورت ماهانه بپردازد، او هم ترجیح میدهد حال که پول نقد درآمد ندارد آن را به مالک بدهد. به طوری که دست آخر مالک به این نتیجه میرسد که اجاره دادن ملک اساساً با احتساب تعمیرات و مالیات و دردسرهای احتمالی دیگر به دردسرش نمیارزد. چون درآمد اجاره نسبت به بهای ملک دست آخر بیش از سالی یک و نیم درصد نمیشود و این بازدهی سرمایه در دنیای سرمایه داری و نسبت به تورم چیزی به حساب نمیآید. به ویژه نسبت به افزایش قیمت خود ملک که دست کم باید پانزده درصد در سال حساب شود، اگر با پیش بینی تورمی که در راه است بیش از این نباشد.
القصه! موقعی که برای بار دوم ( پس از بازدید از آپارتمان موضوع اجاره) با همسرش و دو دختر کوچکش برای معامله نزدم آمد، قدری بیشتر پایین آمدم اما بازهم کافی نبود، که در نتیجه با نا امیدی رفتند، چون این آپارتمانِ نوساز و مجتمعی که درآن قرار داشت، بنا به اقرار خودشان که زیاد جستجو کرده بودند خیلی با آپارتمانها و مجتمعهای دیگر فرق داشت و از لحاظ اصالت طرح و اجرا و استحکام و نور، تراسها، جعبه گلها و ... به هیچ وجه قابل قیاس با ساختمانهای دیگر نبود. پس از رفتن آنها به یاد خاطره مشابه دیگری افتادم: در سال1360 (یعنی درست سی سال پیش از این تاریخ) میخواستم آپارتمان کوچکم در حومه پاریس را بفروشم. اواسط تابستان بود، برای دفاع رساله دکترای شهرسازیام و همچنین راحت شدن از شر آن آپارتمان خالی که یک سال پیش از آن، آنرا رها کرده و به تهران آمده بودیم، به پاریس رفتم. دفاعیه به علت در مسافرت بودن استادم و تعطیلی ماه اوت انجام نشد، فرصت دیگری هم پیش نیامد که به خارج بروم و در نتیجه به همان مدرک دکترای بدون رساله یعنیD.E.A(دیپلم مطالعات عالی) - یا مثلاً «دانشوری» رضایت دادم . آپارتمان هم به شرحی که خواهم داد به علت گرانفروشی روی دستم ماند تا بالاخره با کمک یکی از دوستان ایرانی در پاریس پس از یک سال خالی ماندن به قیمتی پائینتر از آن که میشد آن هنگام فروخت، فروش رفت. باز خدا پدر آن دوست بسیار خوبم را بیامرزد که این کار را بر عهده گرفت و پس از گذشت یک سال پولش را برایم حواله کرد، که با دریافت مقداری وام از بانک مسکن و جمع و جور کردنهای دیگر موفق به خرید خانه کوچکی در خیابان خورشید تهران شدیم. بله داستان آن معاملهای که انجام نشد این است که زن و شوهری با فرزند کوچکشان یک روز عصر برای دیدن خانه آمدند و از خانه خوششان آمد، به طوری که خانم با فرزند کوچکش وسط اتاق کوچکی که جنبه سالن واحد مسکونی را داشت نشست و چون در طبقه هم کف و مشرف به چمن محوطه بود قدری کیف کرد. برای او مثل وصف العیش بود نصف عیش و من رضایت خاطر و لذت بردن از تصور داشتن چنین خانهای را در رفتارش میدیدم. قیمتی را پیشنهاد دادند که نه تنها واقعی بلکه خوب هم بود. اما من فردای آن روز دبه کردم و قیمت بالاتری گذاشتم. همین شد که خانه یک سال روی دستم ماند. بعدها فهمیدم که خانههای مشابه در همان مجتمع را به قیمت پایینتری برای فروش عرضه کردهاند. حالت رضایت آن زن و شوهر ساده دل و فرزند معصومشان هنوز در خاطرم مانده. گرچه از لحاظ مالی ضرر نکردم، چون در آن چند سال پس از انقلاب قیمت ارزهای خارجی مرتباً در حال بالا رفتن بود. از طرف دیگر شاید عدم انجام آن معامله به نفع آنها هم بود. با این حال من هنوز که هنوز است بعد از گذشت سی سال از آن واقعه هر بار آن را به خاطر میآورم از خودم بدم میآید. این نکته را هم اضافه کنم که در آن هنگام که با خودم برای دبه کردن کلنجار میرفتم و میخواستم تصمیم بگیرم، برای اینکه خودم را راضی کنم، یکی از افراد فامیلم را که وکیل دادگستری و آدم به اصطلاح زرنگی بود سر مشق قرار دادم. با خود استدلال میکردم که ببین اگر فلانی بود حتماٌ ارزان نمیفروخت. در هر شرایطی که بود این قدرت را داشت که به نفع خودش تصمیم بگیرد و نگذارد به اصطلاح احساساتی و دست و پا چلفتی بشود، یا دستخوش رودربایستی و شرم و حیا و امثال این گونه چیزهایی که ناشی از ضعف است بشود. انسان باید منافع خودش را حفظ کند. نباید بگذارد کلاه سرش برود. گرچه کلاهی در کار نبود، وقتی میتوانی گرانتر بفروشی چرا نفروشی. همین که میتوانی قیمت بالاتری بفروشی، ولو این قیمت بالاتر از بهای واقعی و غیر منصفانه است، اگر از عهده این کار بر نیایی نوعی کلاه سر رفتن است. آدم باید زرنگ باشد و همیشه بتواند نه بگوید. آدمی که نمیتواند نه بگوید ضعیف است و اشکالی در کارش هست. و امثال این گونه استدلالها که از زبان آدمهای زرنگ و با عرضه(اصالتاً اصفهانی!)، نیابتاً از ذهن خودم میگذشت. درست است که نتوانستن نه گفتن در بسیاری از موارد نوعی ضعف روانشناختی است. بسیاری از مردم هستند که از این ضعف رنج میبرند و خودآگاه یا ناخودآگاه زندگیشان هر روز تحلیل میرود و اسیر دست امیال و خواستهای دیگران اعم از دوست، همسر، فرزند، همکار و رئیس و مرئوس، شاگردی، کاسب، خریدار و فروشنده و ارباب رجوعاند خلاصه دیگران سوارشان میشوند. زندگی این افراد واقعاً تبدیل به کابوس وحشتناکی میشود که گاهی فاجعه بار میآورد. اما من به راستی چنین نبودم، گرچه چنین ضعف شخصیتی در جوامع قدرتمدار در میان نوجوانان و جوانان زیاد دیده میشود. زیرا از کودکی اگر عادت به توسری خوردن نکرده باشند، دست کم حق ابراز وجود آزاد و گستاخی نداشتهاند. زنان باید سنگ ریزهای در زبانشان قرار میدادهاند و صدایشان را بلند نمیکردند. کودکان هم باید در برابر بزرگترها دو زانو مینشستند. پهلوی خودمان بماند که گاهی خودم حسرت همان زمانها را میخورم که مرد مرد بود و زن زن و بچه هم بچه. حسرت روزی که هر چیزی سر جای خودش بود. اما خوب گذشته دیگر بر نمیگردد. آن سامان سنتی در جامعه ما به هم ریخته و سامان جدیدی و لو سامان مدرنیته با همه اشکالهایش جایگزین آن نشده است. جامعهای در حال انتقال، اگر نگویم در حال فروپاشی.
القصه! کار نادستی بود، گران تمام شد. اما تجربهای بود که در این ماجرا از آن درس گرفتم. از آن واقعه تلخ عبرت گرفتم. تلفنش را گرفتم و گفتم میخواهم با شما به توافق برسم آیا شما هم مایلید کمی تعدیل کنید تا به توافق برسیم. گفت آری. قیمتی را پیشنهاد کردم اندکی بالاتر از آنچه او پیشنهاد داده بود ولی در هر حال خیلی مناسب و زیر قیمت. با خوشحالی موافقت کرد و با این حال گفت چون چند واحد را زیر سر گذاشتهایم و میخواهم آنها را هم ببینم و از دست ندهیم، پس از دیدن آنها فردا نظر قطعیام را خواهم گفت. گفتم من هیچ عجلهای ندارم. شما هم هیچ عجلهای نکنید، تاکنون آگهی نکرده و به بنگاه معاملات نسپردهام. مطمئن باشید خانه را ده روز دیگر برای شما نگه خواهم داشت تا بتوانید با خیال راحت و سر فرصت تصمیم بگیرید. تشکر کرد و فردا قبولی خود را با خوشحالی اعلام کرد. اما من از همان هنگامی که قیمت را پایین آوردم و به او قول دادم احساس آرامش کردم. آرام گرفتم از اینکه از تجربه قبلی درس گرفته بودم.
مرد هنرمند هنرپیشه را /عمر دوبایست در این روزگار/ تا به یكی تجربه اندوختن/ با دگری تجربه بردن به كار
مطمئن هستم کار درستی کردهام، حتی از نظر صدمه مالی. زیرا اولاً اگر قرار است که با محاسباتی که عرض کردم اجاره دادن ملک در شرایط فعلی به طور کلی بیش از یک و نیم در صد ارزش مال را برگرداند، خوب حالا این یک و نیم درصد بشود یک و بیست و پنج درصد یا حتی یک درصد فاجعهای به بار نمیآید. درثانی مستأجر خوب داشتن بیش از این رقمها ارزش دارد. و این خانواده را دست کم تا حدودی میشناسیم. در ثالث احساس خوب داشتن از رفتار خود یکی از شروط اساسی خوشبختی و آرامش است. اکنون من احساس خوبی دارم. در آن واقعه تجربه آموز قبلی احساس بدی داشتم از این که احساس آن خانم را درک نکرده یا درک کرده و توجهی به آن نکرده بودم و حاضر نشده بودم برای رضایت خاطر یک انسان کوتاه بیایم. بدتر از آن دبه هم کرده بودم و این خلاف جوانمردی است. از ان به بعد تصمیم گرفتم هرگز دبه نکنم.
در میان خلقالله و کسبه - البته جوانمردهای سنتیشان- رسم است که میگویند قول شفاهی مرد شرف اوست. قدیمها یک تار سیبیل را جای قولنامه به طرف میدادند. حالا که از زبانم در رفت گفتم سنتی، به جوانها بر نخورد، اقرار میکنم که خیلی از جوانهای فعلی و اروپاییها و به اصطلاح مدرنها هم همینطورند. خیلیهایشان اصلاً فکر خلاف قول کردن به مخیلهشان راه نمییابد. خیلیهاشان از مسلمانها مسلمانترند. چون ما به «أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ»[3] عمل نمیکنیم. فقط پزش را میدهیم. همان که سالها پیش سید جمالالدین اسد آبادی گفت و به همان مناسبت نظریه تجدد اسلام را پیش کشید و بعدها مهندس بازرگان در کتاب اسلام در اروپا بر آن تأکید ورزید.
نکته دیگری که میخواهم بگویم، این است که انسان در هر وضعیتی که قرار میگیرد و نیاز به اخذ تصمیم دارد، غالباً فردی شاخص و مورد قبول خود را سر مشق قرار میدهد و سعی میکند ببیند اگر آن فرد به جای خودش بود در چنین وضعیتی چه میکرد. این خیلی مهم است که در چنین موقعیتهایی در ذهن خود از شخصیتهای خوب و به اصطلاح آدمهای با شخصیت، جوانمرد، وارسته، مرد خدا یا اولیاءالله مدد بگیریم و خود را با آنها شبیه سازی کنیم تا راه ثواب را از خطا بهتر تشخیص بدهیم.
من در آن تجربه اول شخصی را الگوی خود قرار داده بودم که شایسته این مقام نبود. گرچه آدم بدی هم نبود، یک آدم معمولی بود مثل آدمهای دیگر. ولی بیش از آنکه اهل دل باشد اهل عقل بود. با معیارهای معمول جامعه خیلی هم آدم موجهی بود. تحصیلکرده، مطلع، باهوش، جا افتاده، با تجربه، ولی بیش از همه اینها عاقل بود! عقل برای نیک و نیکو بودن کافی نیست.
[1]- آبراهام مازلو، روانشناس آمریکایی، که علاوه بر غرایز جنسی و زیستی، نظیر تغذیه و امنیت، نیازهای دیگری، نظیر تحقق خویشتن، شناخت و زیبایی را نیز جزء غرایز حیاتی انسان میداند.
[2]. پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم
[3]. سوره: المائدة، آیه : 1