ماركس او
گفت : حضرت ماركس را تحقير كردهاي!
گفتم: اگر چنين است خود را تحقير كردهام. ولي تو چه،
ميخواهي مرا تحقير كني؟
******
شمس من
شمس من، از آن رو شمس من بود، كه :
نه تحقير ميكرد، نه تمجيد، نگاه ميكرد.
شمس من آن بود كه فروتر ايستاده بود.
و هم آن كه فراتر بود.
شمس وجود
من هم شمس خود داشتم.
در اين وجيزهاي كه بنوشتم.
شما هم شمس خود بيابيد و
بنويسيد براي ديگران
زندگي و تولد
آنچه من ارادهاي بر آن نداشتم
تولد خودم را ميگويم، ديگري مرا آورد، به اين دنياي خوب،
زيبا، پست، كثيف، ظالم، وحشي، انسان كش، پليد، با عظمت، پر نيرنگ!
در برابر او بي اختيار بودم. هيچ اختياري از خود نداشتم.
جز اراده نابودي، كه آن را نميخواهم.
نه ميتوانستم عقباش بياندازم
نه جلو، نه بهتر، نه بدتر،
نه مادرم را انتخاب كردم، نه پدرم را
در برابر او مصلوب الاختيار كامل بودم.
من خودم را به وجود نياوردم
پس چرا اينقدر به جهان فخر بفروشم
كژ نويسي
گفتند: چرا مينويسي، كژ مينويسي.
گفتم: در كژ نويسي هم حكمتي است.
از هر كس
گفت: نان جو مرا بس است.
گفتم: مرا بس نيست.
گفت: هر كسي را همتي و طاقتي.
گفتم: از هر كس به اندازه همتش و به هركس به اندازه طاقتش.
جانشين خدا
آن كه ميگويد يك روزي انسان خليفه خدا ميشود
نميداند كه هم اكنون هست.
دانستن و ندانستن
آن كه ميداند نميداند
و آن كه نميداند، مثل آنكه ميداند.
پس همه برابرند.
سراب
درپي چه هستم،
هيچ، سراب.
اما سرابت كجاست
دروتر، بالاتر
برو، برو، برو
آنجا كسي هست
او پيش از تو رفته است.
رزق
اين گنجشك روزي از بقاياي مائده ديگري ميخورد
تو چه ميداني روزي از كجا ميخوري؟
مگر او ميداند؟
ديالكتيك
برآن نفرين كردند
نميدانستند كه بر خود نفرين ميكنند
ماترياليسم
برآن شوريدند،
نميدانستند بر خود ميشورند.
ايدهآليسم
برآن لگد پرانيدند.
اما بر هوا بود.
جنگ، جنگِ هفتاد و دو ملت بود.
محكمات زندگي
تنها چيزي كه در خدمت من است چيست؟ جسم من!
بي ريا، بي منت،
هر هنگام كه بخواهم، هر جور كه بخواهم،
همين بيچارهاي كه اين همه به آن ظلم و جور ميكنم.
با او هر طور كه بخواهم رفتار ميكنم،
هر سمي را به او ميخورانم
هر تنبلي خود را عارض او ميكنم
نشاط را از او ميگيرم
او را ميرنجانم، با اين حال او هرچه بخواهم به من ميدهد؛
بي مزد و منت
اما به شرطي كه رعايت حالش را بكنم
يك كمي با او مهربانتر و منطقيتر باشم
با او بايد به اشتي برسم
با آشتي و صلح بهتر به من خدمت ميكند، هركاري از او بخواهم انجام ميدهد.
اين تنها چيزي است كه در اختيار من است
سرمايه هميشگي من است.
تنها چيزي كه مال خود خودم است.
يك دنيا جهان و تاريخ او را به من هديه كرده است
ميلياردها سال بر او رفته است.
بعضي ميگويند خدايش و خدايم به من داده،
باشد، چه تفاوتي؟
بالاخره يكي به من داده، مفت و مجاني
چيزي در ازايش نخواسته و نميخواهد
در بست در اختيار من گذاشته
تا با او به عرش بروم
چه جسماني چه روحاني.
چرخ گردون
اگر ببينمش خواهمش پرسيد؛
خدايم را!
كه
چون است،
آنها كه نسل اندر نسل فقر را دست به دست ميكنند
هزار از پي هزار
آنها با فقر تا به آخر يگانهاند
و اينان هر روز فربهتر، هر روز گندهتر
در فربهي خود ميرويند، فربهي را
آنها فقر را پيشكش ميكنند
و اينان فربهي را ذخيره
آنها در عذاب هزارساله ميزيند
و اينان در فضاي هزاره!؟
ماركس من ماركس او
پرسيد: شما قبول داريد ماركس شخصيت مهمي بوده؟
گفتم: نه تنها مهم، بلكه پيامبري
گفت: پس چرا تحقير او
گفتم: قصد تحقير نبوده،
پرسيد: پس چه بوده؟
گفتم: تمجيد.
بدون مهلت گفت: ماركس نيازي به تمجيد ندارد.
گفتم: در نسخ بعدي او را حضرت خطاب خواهم كرد.
گفت: من اين نسخه را ميبينم.
گفتم: چيز ديگري هم هست.
پرسيد: چه چيز؟
گفتم: تشويق بچهها به خواندنش.
گفت: ماركس نيازي به تشويق ندارد.
پرسيد: شما اجازه ميدهيد كه...؟
منظورش معلوم بود
آنقدر عصبي و پرخاشگر بود كه جايي براي پرس و جو و گفت و گو نميگذاشت. و گرنه پاسخ ميدادم اگر اجازه دست من باشد به بدتر از اين هم اجازه ميدهم.
گفت: آن كه ضد دين بود. فوير باخ بود و نه او. آيا همه آثارش را خواندهاي؟
گفتم: خير
گفت: اول بخوان بعد اظهار نظر...
گفتم: شناخت مگر حد ي دارد؟
گفت: منظور
گفتم: با يك كتاب آغاز ميشود
گفت: خير
اجازه يك پرسش خواستم
گفت بفرماييد
گفتم: ديگران خيلي پسنديدهاند، كسي پيشنهاد كرده ملاصدرا راهم وارد كار كنم.
گفت: من كار مار نميفهمم.
ديدم خيلي خطا كردهام. كار دارد به جاهاي باريك ميكشد. خيلي پرت بودم كه نميدانستم موضوع ناموسي است. جاي ماندن نبود.
دُمام را گذاشتم روي كولم و با امتنان بيرون آمدم.
براندازي
- از اين به بعد هيچي رو ور نميندازم.
- پس چه كار ميكني؟ ايراني جماعت هميشه بايد يكي رو ور بندازه.
- باشه، هميشه خودمو ور ميندازم.
ترحم
ريزه ناني كه به پرندهاي ميدهي
به او رحم نميكني
به خودت رحم ميكني
بي معرفتي
بيچاره الاغ
چرا «خر» شده
از بي معرفتي آدم ابوالبشر!
زيانش به هيچ مخلوقي نرسيده
همواره بار برده، جور و ستم كشيده و همواره چوب خورده.
با اين حال آدم به او فخر ميفروشد.
چرا؟ خدايا چرا؟
اين است پاوه
روز اول ميان راه يكي سوارم كرد و به مقصد رسانيد.
روز دوم يكي اناري هديهام كرد
ديگري آب گرم برايم آورد تا دست بشويم
دوسال پيش با گرمي ما را به خانههايشان برده بودند
تمام خانواده يك جا بر سر سفره با من غريبه، بي فاصله، بي خودي و غير خودي، مؤدب، مهربان و خونگرم
چشمهاي بچهها با شادي و اعتماد با تو حرف ميزنند.
اما افسوس؛ برجهاي فولاد و بتن در حال تجاوز به حرمت بافت زيباي هزار ماسولهاند
نگرانم: براي اين مدنيت كهن؛ اين ايرانيان اصيل، اين همه زيبايي
اين فرهنگ، اين زندگي سرشار
نگرانم: براي پاوه و اقليم كردستان
نگران آيندهام، و آنچه در كمين اين مردمان خوب است.
پس از خواندن كتاب «نگاهي به شاه» اثر عباس ميلاني (زمستان 1391 مونترال)
شاه من و شاه عباس آقا؛
شاه من؛ نوكر امپرياليسم جهاني به سر گردگي آمريكاي جهانخوار
شاه عباس آقا؛
بد، خوب
نوكر، آقا
فرمانده، فرمانبر
قاطع، سست
خود بزرگ بين، خود كم بين
وطن فروش، وطن پرست
ظالم، مظلوم
شكنجهگر، شكنجه ديده.
دلم به حال شاه عباس آقا سوخت
آخر از آن بالا كه نگاه ميكني يكي مثل من، يكي مثل خودت
همه مثل هم
مسيح پيامبر ميگويد:
اي انساني كه جزا ميدهي غير خود را! مگر نميداني كه منشاء همه بشر از يك گِل است.
مگر نميداني كه يافت نميشود كسي صالح به جز خداي يگانه. از اين رو هر انساني دروغگو و گناهكار است.
مرا تصديق كن اي انسان!
تو هرگاه جزا دهي غير خود را به گناهي، به درستي كه در دل تو چيزي است از آن گناه كه جزا داده خواهي شد به خاطر آن. (انجيل برنابا، فصل پنجاهم گزاره 1 تا5)
صلح
در آن هنگام كه «من» بودم
با همه سر جنگ داشتم
نيم من شدم با همه صلح كردم.
باريشه و بي ريشه
به جاي بركندن ريشه معيوب ديگران
ريشهاي بنشان،
در ريشه و بي ريشه حكمتي است وقتي باهم باشند.
95/5/26 پاريس كرتيل
شكر خدا كه شكست هست
ندامت هست
بالا دست هست
از ما بهتران هستند.
حسادت هست
دشمني هست
كسي هست كه تو را تحقير كند
احساس درماندگي هست
غم هست
شكر خدا را كه هستي هست
اين همه خوب است براي كسي كه هست.