نمي دانم (تابستان 1388)
- نميدانم چقدر عمر خواهم كرد.
- نميدانم اصلاً براي چه آفريده شدهام، پس از مرگ چه خواهد شد. واقعاً نميدانم. اما ميدانم كه ميگويند چيزي به نام زندگي پس از مرگ وجود دارد يا جسماني يا روحاني كه برايم زياد فرق نميكند.
- نميدانم از كجا آمدهام و به كجا خواهم رفت. نميدانم عالم ديگري وجود دارد يا نه؟ نميدانم عالم غيب چيست.
- نميدانم خدا چيست و كيست.
- نميدانم آنكه نميدانم چيست و كيست اصلاً وجود دارد يا نه؟ اگر وجود دارد، چگونه است. كه البته كلام و منطق مذهبي و فلسفي، استدلالهاي بسيار داير بر وجودش دارد و فلاسفه و عرفا انواع اَشكال وجود را برايش قائلند؛ از شعور مطلق (ايده محض) تا واجبالوجود و چه و چه ... اما نميدانم واقعاً خود اين فلاسفه و متكلمين و عرفا تصوري از آنچه قائل به آن بودهاند داشتهاند يا صرفاً براساس يك بازي كلامي و منطقي، صد البته دانشمندانه، به چنين چيزهايي قايل بودهاند.
- نميدانم ابتداي جهان كجا، كي و چگونه بوده و پايان آن كجا، كي و چگونه است.
- نميدانم جهان و كائنات چگونه به وجود آمده است؛ تصادف يا ارادهاي پيشيني؟ ماهيت آن اراده چيست؟ از تصادف مگر ميشود اين همه نظم و تناسب و زيبايي و نيكي درآيد. اصلاً نظم چيست، تناسب و زيبايي و نيكي چيست؟ هدفداري چيست؟
با اين حال چيزهايي را هم ميدانم.
- ميدانم كه فلاسفه تلاش ميكنند استنتاجات منطقي خود را بر اساس آنچه بهطور قطع ميدانند بنا كنند. يعني بر يك بديهي اوليه. حتي علوم قطعي نظير دانش رياضي نيز چنين است، و عرفان نيز. با اين تفاوت ناچيز كه بديهي اوليه يكي بر منطق و خرد استوار شده و يكي بر تجربه و ديگري بر شهود قلبي يا احساس باطني يا بگوييم فطرت. خوب كه بنگريم اينها نيز خود پر از مجهول است و در حال دگرگوني و پرتلاطم.
- ميدانم كه اين سخن ترديد آميز نسبت به اصالت منطق و خرد، نسبت به شهود و احساس باطني، نسبت به معياري جهانشمول و همه زماني به نام فطرت، به هيچ روي مورد پذيرش اصحاب روايتهاي اعظم كه نيست هيچ، از نظر كساني از آنان كفر آميز نيز هست.
- ميدانم كه من خود را نيافريدهام. ميدانم كه نه تنها هيچ انساني، هيچ موجودي در اين جهان خود را نيافريده است، چه رسد به موجودات ديگر.
- ميدانم يك چيزها و بلكه بسياري چيزها وجود دارد كه من به هيچ وجه و به هيچ مقدار آنها را نميشناسم.
- ميدانم كه هيچ دليلي وجود ندارد كه عالمي ديگر، نشئهاي ديگر مادون يا مافوق- به هر صورت متفاوت از عالم انساني- كه انسان قادر به فهم آن نيست وجود نداشته باشد. آيا گربه خانگي چيزي از دنياي صاحبخانه درك ميكند؟ از مناسبات اهل خانه، از روابطشان، از هويتشان، از نسبتشان با يكديگر، از ميزان ديد چشمان و گوشهايشان، از ميزان عمرشان، از محرم و نامحرمشان، از سن و سالشان، از حقوق و مقرارت زندگيشان، از اين كه چرا او را در خانهشان نگهداري كردهاند. از اين كه چرا او را مثل ساير گربهها كتك نميزنند. چرا او را لوس ميكنند و به او خوراك ميدهند. چرا زير لحاف ميخوابند، چرا غذا را ميپزند و ميخورند. اصلاً مفهوم غذا پختن را ميفهمد. اصلاً غذا چيست. آن هيكل گندهاي كه به او ماشين ميگويند چيست؟ چرا گاهي ميآيد و گاهي ميرود. تفاوت دو پا داشتن آدمها و چهارچرخ داشتن ماشينها چيست؟ و خلاصه خيلي خيلي چيزها و تفاوتها و عدم تفاهمهاي ديگر ناشي از عالَم يا نشئه يا طرازهاي مختلف وجودي.
- ميدانم كه نشئههاي مختلف وجودي وجود دارد؛ نشئه انساني هم يكي از آنهاست. حال گيرم اين نشئه اگر نگوييم كاملتر – براي پرهيز از خطاي فلسفي- دست كم پيچيدهتر از نشئههاي حيواني و گياهي و جمادي است. ولي از كجا معلوم كه نشئه بالاتر يا پيچيدهتر ديگري نيز وجود نداشته باشد، كه ما از آن بي خبريم. لابد ميگوييد: خوب گربه دست كم تو را ميبيند، سگ، موش، درخت و ماهي داخل آب و مگس و كرم خاكي را هم ميبيند. خوب گيريم كه چنين باشد ولي كرم خاكي و مورچه چه چيز ميبينند. شايد هيچ دستگاهي هم هرگز قادر نشود ما را توانا كند كه همچون حيوانات پيرامون را درك كنيم. هر موجودي اسير شأن و جايگاه خلقت خودش است. اسير و محكوم به آن است و از شأن و جايگاههاي ديگر خبر ندارد. اگرچه ميبيند، ولي خبر ندارد. بعضاً هم اصلاً نميبيند. همچنانكه ما نميدانيم ماهي چه چيزي از عالم خارج از آب ميبيند.
به اين ترتيب من ميخواهم به جاي آن بديهي اوليه مثلاً دكارتي كه ميگويد: «ميانديشم پس هستم» كه يك گزاره ايجابي است كه معناي دانايي در آن مستتر و بديهي اوليه آن است: «ميدانم كه ميانديشم، پس هستم» و در حقيقت بر دانايي قائم است. گزارهاي سلبي را بنشانم يعني «نميدانم» را. شايد پذيرش اين نادانيها براي وضعيت بشري و سعادت و همزيستي او با خود، با همنوع و انواع ديگر، كار سازتر و مفيدتر از تكيه بر داناييهايش باشد. حتي اگر قرار باشد گزارهاي، شالودهاي يا بديهي اوليهاي را بر «ميدانم» قرار دهيم، ميتوانيم بگوييم ميدانم كه آنچه را نميدانم بسيار بيشتر از داناييهايم است. و اين را نيز ميدانم كه هرچه بيشتر بدانم، بنا بر دايره نمودار مرز ميان جهل و دانش، عرصه ناداني، يا دست كم آگاهي به نادانيام نيز به همان نسبت افزايش مييابد. و اين البته محصول جهان نامتناهي يا بي انتها بودن جهان است. بنابراين ميدانم كاملاً اسيرم و بنده (عبد).

- ميدانم كه مالك هيچ چيز نيستم جز خواست، آنچنانكه علي گويد: « لا يَمْلِكُ اِلا الدُّعاَّءَ»[1] اما آيا خواستههايم از خودم است؟ معلوم نيست. از زيست جهانم ميآيد، از وضعيتم، يا همان موجوديت ويژه و منحصر به فردم؟ نميدانم.
- ميدانم كه ذرهاي به حساب نيامدنيام، در اين جهان بينهايت بزرگ، «... الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا»[2]
- ميدانم هيچ چيزم، اعضا و جوارحم، زايشم، ماندگاريام، نماندگاريام، فرزندم، پدرم، مادرم، باغام، خانهام، ملكام، شغلم، دانشم، داناييام، نادانيام، محصول كارم، هيچ يك از خودم نيست و برآنها تسلط ندارم مگر اندكي.
- ميدانم طبيعت را، ستارگان را، فرزندان را، زنان و بچهها را، بينوايان را، و خلاصه همه چيز را در اين جهان دوست دارم.
- ميدانم خودم را بيش از همه دوست ميدارم، و در اين حال سخت از خودم مراقبت ميكنم: «حب نفس». نميدانم در هنگام انتخاب ميان خودم و آنچه را دوست دارم در لحضات حساس چه خواهم كرد.
- ميدانم كه برخي فلاسفه و اديان گفتهاند بيهوده آفريده نشدهام و نشدهايم. خودم هم باورم نميشود كه بيهوده باشد و بيهوده باشم.
- ميدانم كه نميتوانم باور كنم كه اين جهان به اين عظمت در طول و عرض، در مكان و زمان حتي اگر مكان و زمان مخلوق ذهن خودم باشد، با اين نظم و دقت، با اين پيچيدگي با اين حساب و كتاب حيرت انگيز بيهوده باشد.
- ميدانم كه هيچ تصوري نميتوانم از ابتدا و انتهاي جهان داشته باشم، ناچارم جهان بينهايت را بپذيرم. اما حتي تصوري از بي نهايت ندارم جز اين كه بي نهايت آن است كه نهايت ندارد پس ناچارم بي نهايت را با نهايت درك كنم.
- ميدانم كه بزرگ را با كوچك ادراك ميكنم و كوچك را با بزرگ، خوب را با بد و بد را با خوب، خدا را با خود، خود را با خدا، نميدانم چرا لفظ خود اين قدر با لفظ خدا نزديك است.
تابستان 1388
[2]- سوره: الإنسان، آيه:1.