سحابي، سحابي است و عطايي هم عطايي
دو روز است درگير مراسم خاكسپاري و ترحيم شادروان مهندس عزت الله سحابي هستيم. ديروز صبح ساعت هفت آغاز مراسم بود. ساعت نزديك هشت صبح با ضربه اي كه به پهلوي هاله فرود آوردند در دم به ديار ابدي شتافت، روانش شاد. خانواده را مجبور كردند همان شب او را در كنار پدرش به خاك بسپارند. مراسم غسل و نماز و خاكسپاري در تاريكي شب تا ساعت يازده و نيم شب به طول انجاميد. غسل در كورسوي نور موبايل ها در انبارمانندي در غسالخانه ي نزديك قبرستان اول جاده كند توسط دو خانم ازبستگان آنها انجام شد. تا او را از غسالخانه بيرون بياورند دو ساعتي طول كشيد چون خسته بودم روي زمين دراز كشيدم و به آسمان نگاه ميكردم، نسيم خنكي مي آمد. شب به يادماندني و الهام بخشي بود. در زير آسمان كبود با صداي ملايم و دلنشين قرآن يكي از حاضرين.
رفتار خشن و انتقامجويانه نيروهاي مختلف نظامي و امنيتي، صف بندي شان با سپر و كلاه خود و باتون به صورت فشرده در مسير خروج در لحظه هاي پاياني خاكسپاري، از يك طرف موجب نگراني بود كه منظور از اين صف بندي ها و ايجاد به اصطلاح تونل پاسكاري با باتون و مانورها چيست و از يك طرف موجب احساس غرور از اين همه اهميت و ترسي كه اين جمعيت محدود و سالخورده در دل نيروهاي حاكميت ايجاد كرده اند. الحق همچنان كه بعضي ها به طور ناخودآگاه بر زبانشان جاري شد، چنين گارد احترامي شايسته عزت الله و هاله سحابي بود. طبق معمول در پايان مراسم تعدادي از جوانان را دستگير كردند. صبح هم تعدادي را دستگير كرده بودند كه تا شب آزاد شدند. يك روز از صبح تا شام خاكسپاري دو فرشته از يك خانواده فرشته سان.
به هر صورت شبي بود با الهامات و انديشه هاي عارفانه و ماورايي اگر نگويم الهي، از بركت وجود اين دو فرشته، و پركشيدنشان به عالم ملكوت. در همان لحظاتي كه روي توده ماسه هاي غسالخانه دراز كش به فكر فرو رفته بودم، ديدم كه پايان عمر چه نزديك است. نيك و بد چه خوب باقي مي ماند. اندكي كار نيك و اندكي كار بد محو نمي شود. زمان انگار منجمد شده بود. انگار همه چيز از سالها پيش تا آن شب در يك لحظه اتفاق افتاده است. سحابي ها هر دو نمونه پاكي و صداقت، صافي وشفافيت بودند. در اين ميان اما از زري خانم (زهرا عطايي) همسر مهندس كمتر سخن به ميان مي آيد واز نقش او وارزشهاي اخلاقي و شخصيتيش كمتر الهام گرفته ميشود.
درست ده سال پيش از اين در آن سالهاي خفقان آور براي ملي-مذهبي ها و دستگيري جمعي از آنها "سحابي، سحابي است" را نوشته بودم. هرچه گشتم ردي از آن مقاله در رايانه پيدا نكردم. خلاصه كلام اين بود كه سحابي و خانواده او از جنس فرشته سانان اند و البته منظورم خانم عطايي نيز بود، خواهر شادروان رحيم عطايي يكي از نظريه پردازان نسل اول نهضت ملي ايران.
سرانجام هاله به راه پدر و با پدر رفت و برادر و مادر و همسر و فرزندان و ساير بستگان و همه دوستداران اين خانواده ارجمند را تنها گذاشت. خيلي ها متاثر شدند و گريه سر دادند از ظلم روزگار اما نميدانم من چرا نه قطره اشكي فشاندم و نه از ظلم روزگار ناليدم. برعكس همچون هميشه به حال مهندس و هاله و زري خانم غبطه خوردم و بر حال بد خودم و بقيه در انديشه فرو رفتم. به ويژه در آن شب، گورستان، پاسي از غروب گذشته، در سكوت و در خاموشي، روي زمين غسالخانه درازكش رو به آسمان نظر ميكردم. به درستي وعده خداوند مي انديشيدم و مصاديق "راضيه مرضيه" كه سحابي ها بودند. بي كم و كاست به وعده هاي الهي باور داشتند و به آنچه باور داشتند بي درنگ عمل ميكردند. آن دو رفتند و زري خانم بيش از ديگران تنها ماند. تنهاي تنها. مثل هميشه. گرچه عمري با تنهايي خو كرده بود، در خانه يا پشت ميله هاي زندانهاي اوين و قصر و قزل حصار و بوشهر و ... براي او فرقي نميكرد. اما تنهايي اين بار تنهايي ديگري است. تنهايي كه كسي جز او نخواهد دانست چيست و چگونه. در اين سوگ بزرگ نيزهمچنان آرام و با تبسم هميشگي با عزاداران و مهمانان سخن ميگفت. آرام آرام. اگر نبود قطره اشكي همچون مرواريد كه از چشمانش گاهي سرازير ميشد، نمي فهميدي آيا شاد است يا غمگين، شادمان است يا عزادار، كسي چه ميداند درون او چه ميگذرد. شايد به آن وضعيت كمياب كه در آن اندوه و شادي، غم و سرور يكي است دست يافته است. شادي عميق و اندوه عميق عارفانه يكي ميشوند. عجيب هم نيست اگر زني چون او به چنين مقامي رسيده باشد، مقام وصل. اول بار كه خبرهاله را به حدس و گمان دريافت هنگامي بود كه در صندلي عقب اتوموبيلي در صف مشايعت كنندكان نشسته بود. شاه حسيني در صندلي جلو اتومبيل بود. جمعيت فقط چند لحظه بود كه راه افتاده و اتوموبيل آنها هنوز به خيابان اصلي محل حادثه نرسيده بود. در گوش شاه حسيني گفتم هاله حالش به هم خورد بردندش بهداري. گرچه من به خيال خود آهسته نام هاله را بردم اما مادر به صرافت افتاد، پرسيد هاله؟ فهميدم كه تا آخر ماجرا را فهميده. همين، فقط يك كلمه به آرامي پرسيد هاله؟ دستش را به سمت دستگيره درب ماشين برد تا بيرون بيايد. گفتم چيزي نيست، حالش خوب است. برروي صندلي قرار گرفت، صدايي ديگر از او درنيامد. همانطور آرام.
عجب دنيايي است. ياد خرداد چهل و يك افتادم. اولين باري كه او را ديدم. هنوز تصويرش از ذهنم محو نشده. در پادگان عشرت آباد (ميدان سپاه كنوني) محل تشكيل دادگاه سران نهضت آزادي ايران، بازرگان، طالقاني، شيباني، مفيدي، بسته نگار، و سحابي پدر و پسر و ديگران. جلسه دوم دادگاه بود. كساني كه مي خواستند به عنوان مستمع به دادگاه بروند جلوي پادگان صف ميكشيدند، اسم نويسي ميشدند و تا صد نفر موفق مي شدند اجازه ورود بگيرند و بروند. پس از اين دو جلسه سختگيري كردند و ديگر جز اعضاي خانواده ها كسي را به جلسه دادگاه راه ندادند. با اين حال بازهم كساني غيراز اعضاي خانواده موفق ميشدند با وساطت يكي از اعضاي خانواده به جلسه بروند. وكلاي نظامي متهمين در دادخواهي الحق سنگ تمام گذاشتند. بعضي ها علمي و منطقي و مستدل همچون سرهنگ علميه يا نجاتي و بعضي ها غرش كنان همچون سرهنگ عزيزالله رحيمي. در آنجا بود كه براي اولين بار تازه عروس دكتر سحابي و همسر مهندس را ديدم. خندان و بشاش با اميدواري و نشاط جواني. شرح زندگي مهندس را مي توانيد در خاطراتش بخوانيد. تمام روزها، ماهها و سالهاي زندگي توام با دغدغه و تلاش براي آينده ايران و اسلام و چرخاندن چرخ معاش و توليد. اگر در آن هنگام جادوگري، كف بيني، عارفي، روشن بيني، پيشگويي، قديسي اين لحظه را در پنجاه سال بعد تصوير ميكرد، آيا باور ميكردم؟ هرگز. ميگفت اين بانوي با نشاط كه در مقابل چشمان توست، روزي قديسي خواهد شد كه در عزاي همسر و فرزند قديس خود اشك خواهد ريخت، چه كسي باور ميكرد؟ چه كسي باور خواهد كرد كه فردا مدفن اين دو فرشته زيارتگاهي شود ميعادگاه رندان جهان. كسي چه ميداند، شايد فردا، فردا روزي كساني پيدا شوند ديوار كنار مدفن اين دو فرشته را ويران و با تملك و خريداري خانه هاي اطراف اين محل، آنجا را تبديل به بارگاهي و زيارتگاهي كنند. افسانه ها براي اين خانواده و اين سه موجود فرشته سان ساخته شود، اسطوره شوند، منبع الهام و ادبيات داستاني، دولت هاي بعدي نسبت به آنها هر ساله اداي احترام كنند. مراسم تشريفاتي در آنجا برگزار شود. چه كسي در آن خرداد سال چهل ويك گمان مي برد چنين مراسم خاكسپاري باشكوهي! براي اينان برگزار شود. در تمام طول معبر شمالي-جنوبي وشرقي-غربي گورستان سربازان با سپرهاي خود شانه به شانه تنگ در تنگ ايستاده باشند. مهم نيست چه چيزي در سر فرمانده لباس شخصي آنها گذشت كه ديدم و فهميدم همه سربازان را به صف فراخواند. شايد يك ترس بيهوده، شايد ايجاد رعب و وحشت و به رخ كشيدن صلابت نظام. هرچه بود نه ذهنيت او مهم است و نه ذهنيت ما. آنچه مهم است اين است كه اين دو شبانه با شباهتي عجيب با داستان قديسه اول و بانوي بزرگ اسلام حضرت زهرا(ع) به خاك سپرده شدند و گارد احترام نه براي احترام بل از سر وحشت برايشان به صف تشكيل شد. يادشان گرامي باد.
سيزدهم تيرماه يكهزار و سيصد و نود خورشيدي