نویسنده: حمیده لامعی
سفر من و همسرم به كوبا در ديماه 1391 انجام شد. رابط اين سفر از كانادا، دوستي كوبايي بهنام ماريو بود كه دكتراي بيولوژي داشت و در يك مؤسسه معتبر پژوهشي در مونترال كار ميكرد. پدرش پزشك متخصص اطفال و مادرش پرستار بازنشسته در هاوانا بودند. ماريو 140 دلار و كيسهاي سوغاتي به ما داده بود كه به والدينش بدهيم. براي جادادن سوغاتيها در چمدان، كيسه را باز كردم و با تعجب ديدم چند بسته رب گوجهفرنگي، سُس مايونز، صابون دستشويي، شامپو و خميردندان است. با هواپيمايي ارزان سفر ميكرديم كه در فرودگاه وارادِرو، شهري توريستي در200 كيلومتري هاوانا به زمين مينشست.پس از سه ساعت و نيم پرواز در صندليهاي كوچك و ناراحت در ساعت نهونيم صبح به وقت محلي فرود آمديم. داخل اتاقكهاي كوچك بازرسي رواديد به هيچ روي ديده نميشد. هركس وارد اتاقكها ميشد در برابر مأمور پليس از او عكس گرفته ميشد و پس از مهرشدن رواديد از در ديگر وارد فضاي پشتي ميشد كه ما هنوز آنجا را نميديديم. اين اولين ديدارمان از كشوري كمونيستي بود. چند مأمور پليس گشتزنان تازهواردان را تحت نظر داشتند. بسياري از همسفرهاي ما كانادايي بودند و زود بررسي رواديدشان تمام ميشد. اما نميدانم كه يكي از مأمورهاي گشتي به مأمور اتاقكي كه من وارد آن شدم چه گفت كه مأمور يادشده شروع كرد به انگليسي دست و پا شكسته سين و جيم كردن: از كجا آمدهايم و با كدام تور و كجا اقامت خواهيم كرد و... به هر زحمتي و با همان انگليسي دست و پا شكسته از شر او خلاص شدم. آنطرف، سالني كوچك و بسيار تميز قرار داشت، چون همه مسافران رفته بودند خلوت بود. همهجا لخت و ساده و از آگهيهاي تبليغاتي معمول روي ديوار خبري نبود. تابلوهاي راهنما بسيار ساده و به دو زبان اسپانيولي و انگليسي بود. اولين كارمان تبديل پول بود. در كوبا دو نوع پول وجود دارد؛ يكي پزوي كوبايي و ديگري پزوي قابل تبديل (دلار توريستي يا C.U.C.) كه كمي بيشتر از يك دلار كانادا و 25 برابر پزوي كوبايي ارزش داشت. توريستها فقط مجاز به انجام معامله با C.U.C. هستند. پس از تبديل كمي پول سراغ اتوبوس بين شهري را گرفتيم كه متوجه شديم تا چهار ساعت ديگر حركت نميكند، درحاليكه يك اتوبوس براي بردن مسافران تورها به هاوانا آماده حركت است. پس از كمي چانهزني با راهنماي تور، سرانجام با نفري 20 دلار رضايت داد كه ما را هم ببرد. اما در مقصد دبه كرد و 45 دلار گرفت. مناظر اطراف مسير واقعاً زيبا، طبيعت سبز و خرم و برخلاف كانادا كمي كوهستاني و پست و بلند و پر از درخت و گل بود. از همه مهمتر جاده بسيار خلوت و دلپذير و اتوبوس راحت و مطبوع بود. در رستوران وسط راه مزه اولين نوشابه كوبايي را چشيديم. شربتي خنك و بسيار شيرين تهيه شده از گياه نيشكر و ميوههاي گرمسيري كه شيريني بسيار زيادش بر هر نوع عطر و طعم ديگري غلبه كرده بود. بعدها فهميديم كه ذائقه كوباييها، همچون ذائقه مالزياييها ـ و شايد همچون ساير نقاط گرم و مرطوب استوايي ـ شيرينپسند است. يك گروه مردانه با ابزارهاي ساده سازهاي كوبايي و زنده خود مسافران اندك اتوبوس را با خنده و خوشرويي سرگرم و سعي ميكرد هر چه بيشتر جيب آنها را خالي كند. ورودي شهر هاوانا همچون بيشتر شهرها مخروبه اما فاقد حلبيآباد و كوخنشين بود و شهر خيلي مرده به نظر ميآمد. ساختمانها، اسپانياي جنگ جهاني اول را تداعي ميكرد. دو سه طبقه، در حال فروريختن و دودزده با پنجرهها و درهايي كه همگي يا با نردههاي آهني مسدود شده بودند و يا كركرههايي به سبك فرانسوي داشتند و همه بسته. مردم كم و بيش در خيابان بودند، ولي همهچيز گويي به سالها پيش برگشته بود. خانمها بيشتر بالاتنهاي بسيار سبك (تاپ) و شلوارك يا دامني بسيار كوتاه (مينيژوپ) و مردان عموماً شلوار و تيشرتهاي كهنه و بيرنگ و رو پوشيده بودند. راهنماي تور براي ما يك تاكسي گرفت كه با چانهزني و توافق روي پنج C.U.C. سوار شديم. محلهاي كه قرار بود در آن ساكن شويم با خانههاي ويلايي آرام و زيبا كمي ار مركز شهر دور بود. درختهاي گرمسيري پر از گل، حاشيه خيابانها سبز و خرم، بسيار تميز و از نايلون و آلودگي خبري نبود. هيچ مغازه و فروشگاهي در مسير ديده نميشد. برخلاف كشور خودمان كه حتي در روستاها و كنار جادهها، مغازهها با نور و چراغ فراوان مشتري جلب ميكنند، اينجا همه مغازهها، حتي داروخانهها تاريكند. ويترين و تبليغات و اجناس فراوان با بستهبنديهاي متنوع و زيبا وجود ندارد. غروب واقعاً غروب است و شب بدون زرق و برق. بسيار از نيازهاي روزمره به صورت فله و عموماً در فروشگاههاي تعاوني، از داخل گونيهاي بزرگ برداشته شده در اختيار مردم قرار ميگيرد. مغازهها كه معمولاً پشت آنها مسكن صاحب مغازه است درهاي كوچكي به خيابان دارند و داخل آنها فقط چند رديف طبقه چوبي يا فلزي براي جادادن اجناس وجود دارد. صاحب مغازه بهتنهايي و گاهي به كمك همسر يا فرزندش نيازهاي مردم را برآورده ميكنند.
حياط ميهمانپذير ما با نردههايي كوتاه از خيابان جدا ميشد و با دو سه پله وارد ساختماني يكطبقه ميشديم. صاحبخانه، خانمي مسن و بسيار خوشرو و خندان به استقبال ما آمد. يكي از اتاقها را كه فقط يك پنجره داشت و آن هم با كركره چوبي مسدود بود در اختيار ما قرار داد. يك تختخواب دونفره و سه چهار كمد چوبي و ميز توالت. همهچيز از جمله دوش و دستشويي بسيار تميز با حوله و دستمال كاغذي و ملحفههاي اتو كشيده. صاحبخانه از 22 سال پيش به صورت رسمي (با اطلاع دولت) به ميهمانداري مشغول بود. با اين حال يك كلمه انگليسي يا زبان ديگري به جز اسپانيولي بلد نبود.
آشپزخانه و ناهار خوري با دو سه پله به حياط پشت كه نسبتاً بزرگ و بسيار زيبا و تميز نگهداشته شده بود راه داشت. دو درخت مركبات سرسبز كه روي بدنه كلفت آن گلهاي اركيده بسيار زيبايي (به صورت پيوندي) روييده بود، از شگفتيهاي طبيعت آنجا بود. يك درختچه كريسمس (بخوانيد بنت قنسل) پر از برگهاي سبز و قرمز و بسيار شاداب هم داشت. گلدانهاي كوچك اين گل در روزهاي عيد نوئل در كانادا به قيمت گران به فروش ميرسد. آفتاب درخشان، طبيعت زيبا و روي خوش مردم بسيار خوشايند بود.
همان روز ورودمان پس از ناهار پدرومادر ماريو به ديدنمان آمدند. كمي جوانتر از ما با همان خوشرويي بقيه، بسيار فهميده و مؤدب با زبان انگليسي خيلي خوب و كمي فرانسه، پدر (پزشك اطفال) پيش از انقلاب در امريكا درس خوانده و يك كمونيست معتقد و انقلابي بود كه به خاطر حفظ جانش پيش از انقلاب به امريكا رفته بود. غير از ماريو دختري داشتند كه او هم پس از مدتي اقامت در كانادا حالا با همسرش در اسپانيا كار گرفته، در آنجا رحل اقامت گزيده و براي ديدار چند روزه و عمل جراحي عصب دست نزد والدينش آمده بود. فهميديم پزشكي كوبا نهتنها بسيار پيشرفته است، بلكه به دليل رايگان بودن تمام خدمات پزشكي براي همه از جراحي و ترميم گرفته تا عينك و دندانپزشكي، كوباييها هيچ مشكلي از بابت سلامت و بهداشت ندارند. داروهاي بيماريهاي خاص از بهترين كارخانههاي دنيا خريداري شده و بهطور رايگان به نيازمندان داده ميشود.
روز بعد در ساعت 9 صبح (برابر قرار قبلي) دكتر و همسرش ليديا به همراه دخترشان با يك لاداي كهنه روسي ما را به منزل مادر دامادشان بردند كه 70 سال داشت و با يكي از پسرهايش، عروس و نوهاش در آن خانه زندگي ميكرد. اتفاقاً در آن هنگام دو پسر بزرگ داماد از همسر قبلياش نيز به ديدار مادربزرگشان آمده بودند. يك سگ بزرگ هم اين خانواده را تكميل ميكرد. پير و جوان، بچه و اثاث منزل، خرت و پرت، سگ و گربه همگي به صورت فشرده و خودماني در كنار هم ميلوليدند.
در كوبا بيكاري وجود ندارد. قطع نظر از ميزان درآمد، همه مردم ميتوانند به راحتي به تحصيل پرداخته يا كار پيدا كنند. اين خانم 70 ساله بازنشسته شده و در طول زندگي با پرداخت ماهانهاي اندك حالا صاحب خانه شده بود. در كوبا خانه اجارهاي بسيار كم و خيلي گران است. همه مردم وقتي كار ميكنند بخشي از درآمدشان را بابت مسكن به دولت ميدهند و پس از 40ـ30 سال صاحب همان خانه ميشوند. با اين حال چون ساخت و ساز و خانه جديد تقريباً وجود ندارد، جوانان چارهاي جز زندگي در خانه والدين خود ندارند. همين مشكل موجب بالارفتن آمار طلاق ـ دست كم در هاوانا ـ است. خوشبختانه تخريب بيرويه ساختمانهاي موسوم به كلنگي در ايران، در اينجا مطلقاً وجود ندارد. ساختمانها هر چند قديمي، تعمير و نوسازي ميشوند.
خيابانها و مراكز توريستي شهر، باريك و سنگفرش و هر چند كوچه و خيابان به يك ميدانگاهي ختم ميشود كه در آن رستورانهايي با ميز و صندلي در فضاي باز وجود دارد. يكي دو كليساي قديمي هم در يكي از ميدانها بود كه ساعتي كوچك ولي زيبا داشت و در حياط آنها نمايشگاه نقاشي و مجسمههاي كوچك برگزار شده بود. در همين كوچه پس كوچهها دهها موزه كوچك بيافاده و بعضاً رايگان در دسترس عموم است؛ همچون موزه اتومبيل، موزه شرابگيري، موزه دارو و... ماشينهاي دهه 50 ميلادي حتي ميخواهم بگويم دهه 40 با رنگهاي آبي، قرمز، سبز و سفيد و سپرهاي استيل براق خاطرات فيلمهاي هاليوودي زمان نوجواني را زنده كرد. بيشتر منتظر بودم «پل نيومن» يا «مرلين مانرو» از ماشين پياده شوند! اين هم طرفه ديگري براي خاليكردن جيب جهانگردان كه پول دهند تا با ادا و اطوار تمام يا در حال رانندگي با اين ماشينها عكس بگيرند.
هنگام گشت و گذار، ليديا برايم از درآمد ناكافي مردم سخن گفت و اينكه بيشتر كوباييها فقط دو وعده غذا ميخورند. سهميه كوپن آنها كم است. حتي آنها كه درآمد نسبتاً مناسبي دارند اگر كمكهاي فرزندانشان نباشد نميتوانند نيازهاي روزمره خود را تأمين كنند. سفرهاي خارج از كشور كه هيچ، تعمير منازلشان هم ناممكن است، مگر با كمك دولت. به همين دليل همه خانهها در حال خرابشدن و فروريختن است. در روستاهاي ايران فضاهاي داخلي چون مفروش است، هرچند با حصير، و همچنين چون مبل و صندلي و تختتخواب مرسوم نيست فضاها دلباز و روشن به نظر ميرسد. درحاليكه در كوبا فضاهاي داخلي همهجا پر از مبل و صندلي و ميز و تختخواب و ديگر اشياي جاگير و شلوغ و ريخت و پاش است و براي ما كه عادت نداريم موجب احساس خفقان و عصبيت ميشود و اگر هم كهنه و شكسته و فرسوده باشد افزون بر خفقان و عصبيت احساس فلاكت هم ايجاد ميكند.
در يكي از كوچههاي محلهاي فقيرنشين در مركز شهر به منزل دو خواهر سالخورده بسيار فقير رفتيم كه وضعيت زندگي آنها غيرقابل تصور بود. يكي از خواهرها كه 75 ساله و جوانتر بود بهعنوان نظافتچي پارك كار ميكرد و خانواده دكتر آنها را حمايت ميكردند. درِكوچك خانه در سطح دو پله بالاتر از كوچه قرار داشت. وارد سالني تاريك شديم، پشت آن آشپزخانه و حياط خلوتي كوچك و حمام و توالت قرار داشت كه از وان حمام بهعنوان ذخيره مخزن آب مصرفي استفاده ميشد. تنها يك شير آب بالاي آن وجود داشت كه چكچككنان وان حمام راپر ميكرد و كاسهاي كنارش كه براي برداشتن آب مصرفي خانه و هرگونه شستوشويي به كار ميرفت. از ما با قهوه كوبايي پذيرايي كردند. هر دو خواهر با وجود سالخوردگي خندان و سرحال بودند.
ناهار منزل دكتر صرف شد. املت پنيري كه خود دكتر درست كرده بود خوشمزه بود، با موز سرخ شده براي نخستينبار و آناناس و موز كوبايي و ميوه ديگري شبيه ميوه كُنار كه در بلوچستان خورده بودم. هنگام صرف ناهار متوجه شديم كه مردم كوبا فقط محصولات داخلي مصرف ميكنند و در فصلهاي مختلف سال محصولات همان فصل را ميخورند. مثلاً در زمستان فقط گوجهفرنگي و فلفل ميخورند. البته در هتلهاي گران و اماكن توريستي ميوههاي ديگر هم پيدا ميشود، ولي بسيار گران است. به همين دليل محصولات خارجي و ميوههاي غيرفصل ناياب است. اينجا بود كه فهميدم چرا ماريو براي پدرومادرش رب گوجهفرنگي و سس مايونز فرستاده بود. سهميه مرغ نفري نيم كيلو در ماه، نان روزانه يك عدد كمي كوچكتر از نان همبرگري خودمان و قيمت تخممرغ كوپني دو پزو. مغازههاي سبزي و ميوهفروشي با دو سه محصول اندكي كه ارائه ميكنند، قابل قياس با بازارهاي ميوه و ترهبار ما نيستند.
ظهر روز بعد ميهمان آن دو خواهر سالخورده بوديم. با آن همه بينوايي و ناتواني جسمي، ناهاري سخاوتمندانه برايمان تدارك ديده بودند. همچون سنت روستاييان ايران، ما را با دكتر و همسرش تنها گذاشتند، با نوعي برنج با لوبيا قرمز (بخوانيد لوبياپلو) پخته، مقداري مرغ و موز سرخشده و يك تخممرغ آبپز براي من كه گوشت نميخوردم. از توالت رفتن قطع نظر كردم و با اكراه كامل با همان كاسه و آب داخل وان وضو گرفته و نماز خوانديم.
بعدازظهر با راهنمايي يكي از خواهرها با عبور از ميدان مركزي شلوغ شهر و نگاهي به ساختمان جديد و زيباي موزه هنرهاي معاصر وارد موزه انقلاب شديم. با پرداخت يك C.U.C. دستمال توالت گرفتم و از توالتي كه حلقه نداشت بهناچار با تمام كراهت استفاده كرديم. ساختماني قديمي (بخوانيد نواستعماري) با اتاقهاي متعدد در دو طبقه و مأموران زن مراقب با ويترينهايي نمايشدهنده حوادث و تجهيزات دوره انقلاب، عينك و تپانچه چهگوارا، كيف و كفش و ماشين تحرير و دفترچه رمز و اين نوع وسايل.
بازديد از پارك لنين و پارك گل و گياه
اول به پارك لنين رفتيم. پارك كه نه، فرسنگ در فرسنگ جنگل كم درخت و خلوت در فاصله 40 كيلومتري هاوانا با آمفيتئاتري روباز كه حالا تبديل به مرداب و همه جاي آن علف و گلهاي وحشي سبز شده بود. مجسمهاي از سلياسانچز همرزم و يار غار كاسترو كه او را زيباتر از آنچه بود نشان ميدهد در كنار آبشار كوچك و بركهاي زيبا و نمايشگاه كوچكي در كنار آن با تختهسنگهاي بسيار بزرگ براي كفسازي مسير كه گويا از كوههاي سيراماسترا حمل شده و همچنين مجسمهاي بسيار بزرگ و قوي از لنين از ديدنيهاي پارك است. آكواريوم و سالن نمايش فيلم آن متروكه است.
پارك نباتات (بوتانيك) در همان نزديكي پارك لنين و اگر نه بزرگترين پارك، بلكه يكي از بزرگترين پاركهاي درخت و گل و گياه دنياست، اما نه با كيفيت آنها.
در ورودي پارك يكنفر راهنما همراه ما شد. ورود ماشين به پارك ممنوع است و داخل پارك با وسيلهاي شبيه قطار (بدون ريل) رفتوآمد انجام ميشود. آن راهنما همهجا همراه ما آمد و برايمان از گونههاي گياهي مختلف صحبت كرد. گلخانههاي بزرگي را به ما نشان داد كه از نظر همسرم معماري جالبي داشتند. رسيدگي در پارك در حد نگهداري وضع موجود انجام ميشد و بهدليل كمبود بودجه، گسترش و نوآوري متوقف شده بود. باغ ژاپني كه بيشتر كوبايي بود تا ژاپني، بسيار زيبا بود. انواع درختها از نوع نخل كه شبيه درخت خرما بودند ولي ميوههايي متفاوت داشتند در همهجاي پارك وجود داشت. در كنار باغ ژاپني يك رستوران گياهي وجود داشت كه راهنما ما را در آنجا رها كرد و رفت. ساعت 12 بود و غذا كه به صورت بوفه ارائه ميشد ساعت 5/12 آماده ميشد. ما خوشحال شديم و با همسرم كه آرزوي خوابيدن روي چمن و تماشاي آسمان آبي از لابهلاي شاخههاي درختان را داشت به اميد يافتن جاي مناسب از رستوران دور شديم. سرانجام جايي پيدا كرديم و دراز كشيديم. هنوز درست نخوابيده بوديم كه ديديم كسي ما را صدا ميكند. معلوم شد صاحب رستوران وقتي غذايش آماده شد به دنبال ما آمده بود و پس از طي مسيري ما را پيدا كرده و صدايمان ميكرد. ناچار به خاطر زحمتي كه كشيده بود بلند شديم و به رستوران رفتيم. سوپ سبزيجات، برنج، اسپاگتي و ميوههاي خردشده همراه آب مانگ و آب پرتقال خورديم كه گران هم نشد. در جمع شايد 20 نفري آنجا غذا خوردند. ناهار را كه خورديم خودمان را آماده كرديم كه بهجاي قبلي برگرديم وكمي استراحت كنيم كه ديديم همان راهنما جلويمان سبز شد و پرسيد آيا غذايمان تمام شده يا نه؟ گفت آمده است تا ما را به درِ ورودي برگرداند. سرانجام با چانهزني زياد از او خواستيم كه بگذارد مسير برگشت را پياده طي كنيم، حدود سهونيم كيلومتر. او شاخ درآورده بود و باور نميكرد! به هر زحمتي بود او را قانع كرديم كه گم نميشويم و عادت به پيادهروي داريم. خوابيدن را فراموش كرديم و پياده برگشتيم. او ميترسيد ما مسير را گم كنيم و همچنين رانندهاي كه براي برگردان ما قرار بود بيايد معطل شود. ما هيچگاه نفهميديم كه او چرا اين همه احساس مسئوليت ميكرد و اصرار داشت ما را به سلامت از پارك بيرون كند. در مسير پيادهروي درحاليكه ميدانستيم ديگر هيچگاه خوابيدن در پارك بوتانيك نصيبمان نخواهد شد از مناظر لذت برديم و از لابهلاي خانههاي محقر كارمندان و كاركنان پارك و خانوادههايشان عبور كرديم. راهنما با خوشحالي و شعف فراوان در ورودي پارك منتظر بود و ما را سوار تاكسي كرد. انعام ما را بههيچوجه قبول نكرد و خوشحال از اينكه ما را بيرون كرده، ما را ترك كرد.
صبح روز بعد دانشگاه هاوانا
دانشگاه هاوانا با سابقهاي 250 ساله ساختمانهايي قديمي به سبك نواستعماري دارد. پاي رديف پلههاي زياد، عريض و پرابهت دانشگاه از تاكسي كه پياده شديم. با راننده قرار گذاشتيم كه ساعت 11 براي بردن ما به ايستگاه اتوبوسهاي بين شهري بازگردد. ليديا با ما نيامد، ولي كلي سفارش كرد كه دير نكنيم و اتوبوس را از دست ندهيم. گوشه وكنار دانشجوها مشغول درسخواندن بودند. از يك دختر دانشجو سراغ دانشكده معماري را گرفتيم. گفت اين ساختمانها فقط رشتههاي علوم انساني است و دانشكده معماري در جاي ديگري است. او داوطلب شد كه ما را همراهي كند و معلوم شد دانشجوي سال سوم رشته شيمي است و دانشكده او در همان محوطه دانشكده معماري است. با يك تاكسي به دانشكده معماري كه كمي بيرون شهر بود رفتيم. ساختمانهاي دانشكدهها از طريق يكسر پوشيده بزرگ و ساده و در عين حال زيبا به همديگر متصل شده بود. از پلههاي باريك دانشكده معماري بالا رفتيم. همسرم با دو استاد دانشكده به انگليسي صحبت كرد و آنها پروژههاي معماري را روي كامپيوتر به ما نشان دادند. معلوم شد دانشكده هماكنون به خاطر انتخابات تعطيل است و در كارگاهها و كلاسها دانشجويي نيست كه بشود با او حرف زد. استادها خيلي مهربان و با روي باز ما را پذيرفتند و اطلاعاتي از شيوههاي تدريس و نوع فعاليت دانشجويان به ما دادند. به همان تاكسي به محل پيشين برگشتيم و ديديم كه راننده و دوست پسر آن دختر دانشجو منتظر ما هستند. از آنها خداحافظي كرديم و به ترمينال اتوبوس رفتيم. ليديا منتظر ما بود. در تمام طول سفر دائم مراقب ما بود. هم مواظب بود كه به ما خوش بگذرد و هم مثل مادرها كه از اتوبوس جا نمانيم. خلاصه خيلي به ما محبت كردند. وقتي سوار اتوبوس شديم و خيالش ازسوي ما راحت شد ما را ترك كرد و رفت و ما خاطره خوب اين انسانهاي شريف و مهربان، آفتاب درخشان، طبيعت زيبا، درياي زمردين، سواحل تميز، زندگي سالم، ساده و بيآلايش را همهجا با خود خواهيم داشت.